نمی‌دانم از جانم چه می‌خواهد، روزی که اشک می‌ریختم و قسمش می‌دادم به خاطر بچه‌مان هم شده دست از کارهایش بردارد فایده‌ای نداشت.

سایت شماره یک:

بالاخره یک روز در برابرم ایستاد و گفت دوستم ندارد. خیلی خون دل می‌خوردم و سکوت کرده بودم بلکه سر عقل بیاید.

نتیجه‌ای نگرفتم. صبح که سرکار می‌رفتم بچه را به خانۀ همسایه می‌سپرد و تا ظهر بیرون از خانه بود. خیلی جدی موضوع را پیگیری کردم.

وقتی مطمئن شدم با پسری جوان رابطۀ مخفیانه دارد رگ غیرتم به جوش آمد. می‌گفت طلاق می‌خواهد. بی‌معطلی به دادگاه رفتیم و توافقی از هم جدا شدیم.

من ماندم با یک طفل معصوم و دل‌شکسته که دنیایی غم و اندوه داشت. دوست نداشتم به گذشته‌ها فکر کنم. یک سال از بدترین روزها و شب‌های عمرم را سپری کردم. دیگر از عهدۀ کارهای بچه برنمی‌آمدم. مادرم هم بیمار شده بود و نمی‌توانست طفل معصوم را نگه دارد.

به پیشنهاد خانواده تصمیم گرفتم ازدواج کنم. البته این‌بار با مشورت خواهرم و مادرم پیش رفتم. با دختر یکی از اقوام ازدواج کردم.

ما زندگی‌ای قشنگ و رؤیایی ساختیم. همسرم برای دختر کوچولویم مادری واقعی است.

او به من هم روحیه می‌دهد و تکیه‌گاه محکمی برای من است. بعد از دو سال و نیم صاحب فرزند‌ی شدیم و دختر نازنینم از تنهایی در‌آمد اما حالا سر و کلۀ همسر قبلی‌ام پیدا شده است.

روزهای اول به بهانۀ دیدن بچه می‌آمد و برایمان مزاحمت ایجاد می‌کرد. بعد هم به خواهش و تمنا افتاد که دوباره او را به عقد خودم در‌بیاورم.

می‌گفت توی انباری خانه به او جا بدهیم. خواسته‌اش را قبول نکردم و دیگر اجازه ندادم بچه را هم ببیند.

 

او به شیشه اعتیاد پیدا کرده است. از آن روز به بعد مدام مزاحمت ایجاد می‌کند و برای تأمین مواد‌مخدر‌ پول می‌خواهد‌.

به کلانتری آمده‌ایم تا از پلیس Police کمک بخواهیم. تمام این بدبختی نتیجۀ یک ازدواج خیابانی بود که در جوانی به آن تن دادم.

منبع: رکنا

تگ های مرتبط

ارسال نظر