روزی که در بانک به پسر مجردی دل باختم که مدعی بود جز من کسی را دوست ندارد، هیچ گاه تصور نمی کردم این ارتباط عاشقانه بعد از گذشت 10 سال به جایی برسد که همواره در حقارت زندگی کنم به طوری که جگرگوشه ام را از من جدا کنند .

سایت شماره یک:

زن 32 ساله که مدعی بود مادرشوهرش پسر 4 ساله او را پنهان کرده است و فرصت دیدار به او نمی دهد، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکاراجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: من خودم یکی از قربانیان طلاق هستم چرا که وقتی کودکی خردسال بودم و در تربت حیدریه زندگی می کردیم، پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و بدین ترتیب من و برادر کوچک ترم به خانه دایی ام در مشهد آمدیم و در کنار آن ها به زندگی آشفته و پر از تلاطم ادامه دادیم.

زن دایی ام با مهربانی من و برادرم را به مدرسه فرستاد ولی طولی نکشید که پدرم در یک حادثه ناگهانی دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت و مادرم نیز با مرد دیگری ازدواج کرد. با وجود این من تا سال سوم دبیرستان تحصیل کردم ولی به خاطر آشفتگی ذهنی نمی توانستم درس بخوانم به همین دلیل درس و مدرسه را رها کردم و در خانه دایی ام ماندم تا این که حدود 10 سال قبل زمانی که 22 سال بیشتر نداشتم روزی برای افتتاح حساب به یکی از بانک های مشهد رفتم. آن جا نگاه های محبت آمیز یک جوان توجهم را به خود جلب کرد. لحظاتی بعد او به بهانه گرفتن خودکار، شماره تلفنش را به من داد و این گونه ارتباط تلفنی من و «صمد» آغاز شد. چندین بار نیز در پارک و خیابان قرار ملاقات گذاشتیم و با هم درباره آینده گفت و گو کردیم. «صمد» مدعی بود عاشقم شده است و هیچ کس دیگری جز من در زندگی او نیست.

«صمد» که 11 سال از من بزرگ تر بود در همه این تماس های تلفنی و ارتباط های خیابانی وانمود می کرد که کسی را در دنیا به اندازه من دوست ندارد ولی پدر و مادرش مخالف این گونه آشنایی ها هستند. بالاخره بعد از گذشت یک سال از این ماجرا، او خانواده اش را راضی کرد و من سر سفره عقد نشستم اما هنوز دو ماه بیشتر از ازدواجمان سپری نشده بود که فهمیدم «صمد» قبل از من با دختر دیگری ارتباط داشته و قرار بوده است با یکدیگر ازدواج کنند اما هنگامی که من در مسیر زندگی او قرار گرفتم، به ناچار از آن دختر جدا شده و با من ازدواج کرده بود. خلاصه از همان روزها صحبت های درگوشی و پچ پچ های خانواده شوهرم شروع شد و به تحقیر و سرزنش من پرداختند که پسرشان دختر بی کس و کاری را پناه داده است.

دخالت های مادرشوهرم در زندگی من حد نداشت به طوری که هیچ کاری را بدون اجازه او انجام نمی دادم و تصمیمی برای خودم نمی گرفتم! تا این که چند سال بعد باردار شدم و رفت و آمدهای مادرشوهرم به خانه من زیاد شد ولی او همچنان به چشم دختری بی کس و کار به من نگاه می کرد و با نیش و کنایه هایش آزارم می داد. خلاصه در همین روزها بود که متوجه شدم «صمد» با دختر دیگری هم ارتباط دارد. این سوءظن هنگامی به یقین تبدیل شد که گوشی تلفن مخفی او را درون خودرو پیدا کردم و موضوع را به مادرشوهرم گفتم اما او با شنیدن این ماجرا، به شدت عصبانی شد و به حمایت از پسرش پرداخت به گونه ای که تا می توانست به من ناسزا گفت و توهین کرد.

«صمد» هم که با افشای این ارتباط خیابانی چهره ای خشمگین به خود گرفته بود، مرا زیر مشت و لگد گرفت و به حدی کتک زد که دیگر حتی توان ناله هم نداشتم! از آن روز به بعد زندگی برایم تلخ شد و خانواده همسرم مدام به آزار و اذیت من می پرداختند و با گستاخی به من تهمت های ناروا می زدند! این بود که دیگر تحملم به سر رسید و با حالت قهر به منزل دایی ام بازگشتم ولی در نهایت با وساطت دایی و برخی از اطرافیان «صمد» آشتی کردیم و من دوباره به زندگی مشترک با او برگشتم! ولی رفتارهای «صمد» بیشتر از گذشته سوءظن های مرا شدت می بخشید. در این میان مادرشوهرم نیز معتقد بود که من رفتار درستی با پسرش ندارم و چون بی کس و کار بزرگ شده ام و خانواده ای نداشته ام، تربیت صحیح ندارم! بالاخره فرزندم به دنیا آمد و من در میان همین سوءظن ها به زندگی مشترک ادامه می دادم تا این که چند ماه قبل و در حالی که پسرم به 4 سالگی رسیده بود، دوباره باردار شدم. «صمد» و خانواده اش وقتی از بارداری ام مطلع شدند، اصرار داشتند که باید جنین را سقط کنم چرا که من از عهده تربیت فرزندانم بر نمی آیم! چون خودم درست تربیت نشده ام و در عشقی خیابانی پسر آن ها را فریب داده ام!

بالاخره آن ها با همین تهمت ها پسرم را از من گرفتند و به خانه خودشان بردند. بعد هم «صمد» به من پیام داد به خاطر دختری که به او عشق می ورزم، تو و فرزندت را دوست ندارم! و اکنون 10 روز است که نتوانسته ام پسرم را به آغوش بکشم و مانند پرنده ای که جوجه اش را گم کرده است، حیران و سرگردان فقط به این سو و آن سو می روم تا این که به کلانتری آمدم تا از آن ها شکایت کنم!

  با هماهنگی قضایی، احضاریه قانونی برای مادرشوهر این زن جوان صادر شد، اما هنگامی که نیروهای انتظامی با دستور سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) قصد ابلاغ قانونی احضاریه را داشتند با وساطت دکتر کریمی (کارشناس اجتماعی کلانتری) زن جوان پسرش را بعد از گذشت 10 روز به آغوش کشید و چهره اش را غرق در بوسه کرد.

تگ های مرتبط

ارسال نظر